Daily thoughts of me

ساخت وبلاگ

تقریبا می توانم با قاطعیت بگویم زندگیِ شغلی در حال حاضر دارد گندترین و مزخرف ترین و به غایت، دردناک ترین روزهایش را به من نمایش می دهد. درگیری، درگیری، و فقط درگیری. در روزهایی به غایتِ غایتِ غایت، مزخرف! ضمیمه 1 : داستانم در مسابقه داستان نویسی شان به هیچ جا نرسید. مشابه سرنوشت همه ی داستان های قبلی ام! ضمیمه 2 : فکر کردم حالا که آقای جیم. نیست این بهترین موقعیت است برای اینکه آشتی کنیم و در زمان استراحت مان، دو تا کاپوچینو بزنیم بر بدن. Daily thoughts of me...
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:28

به حالت سنتی تر اش، عید مبارک.به حالت شیک تر، سال نو مبارک.اگر هم آدم منوّرالفکر ادیبی هستید، نوروزتان پیروز.حالا آدم شیکی هستید یا سنتی یا ادیب یا هر چیز دیگری، بهار شدن دوباره ی طبیعت مبارک تان باشد. عید و نوروز و سال نو هم، مبارکِ همه!ضمیمه 1 : تعطیلات نوروزی من به پایان رسید و امروز اولین روز کاری ام است؛ تنها در دیتاسنتر بیمارستان در هوای بارانی و دلچسب تهران!در حالی که از صبح هر کاری دوست داشته ام انجام داده ام و اسپلیت دیتاسنتر را - بدون شنیدن صدای ناله ی آقای جیم و آقای ر برای سرمای هوا - با آخرین شدت روی کولر تنظیم کردم و باد خننننننننننک خوردم! خیلی حال داد واقعا!باشد که روزهای آتی هم در تعطیلات نوروزی همینقدر دلچسب و با آرامش باشند.ضمیمه 2 : من استادِ تلف کردنِ زمان هستم!یعنی اگر "تلف کردن زمان بدون هیچ وسیله ای" یک جایزه داشت، بدون شک من مقام نخست را به همراه تقدیر و تشکر ویژه ی هیات داوران تصاحب می کردم! ده روز تعطیل بودم که فقط خوابیدم و خوابیدم و خوابیدم. تنها حرکت مفیدم، تمدید گواهینامه ام در پلیس 10+ بود و تمیز کردن یکی از کمدهای اتاقم! که قابل تقدیر است واقعا! :))حقیقتا آرزو می کنم کاش یک آمپول وجود داشت که تزریق می کردیم و از شدت علاقه مان به خواب کم میشد. واقعا چُنین چیزی ام آرزوست!ضمیمه 3 : آقای مُسِن با سبیل کلفت و دست های سیاهِ روغنی و لباس چرک و کثیف، از وانتِ پارک شده توی حیاط بیمارستان خارج شد و رو به همکارش داد زد، شکوفه های اون درخت توی باغچه ی بیمارستان رو دیدی چقدر قشنگه؟همان درختی که من، خانم مهندس، با لباس های اتو کشیده و کفش های مارک دار و ناخن های لاک زده، شکوفه هایش به نظرم قشنگ آمده بود.بعد فکر کردم، چقدر عجیب. چقدر عجیب که یک پیرمرد سبیلوی Daily thoughts of me...ادامه مطلب
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 16 فروردين 1403 ساعت: 22:42

وبلاگ بیمارستانی عزیزم در چهاردهمِ بهمن امسال، سیزده سالگی اش را به پایان رساند و وارد چهاردهیمن سال زندگی اش شد.فکر کردم، آیا کسی بیشتر از حروف سیاهِ این وبلاگ که در پس زمینه ی کاملا سفید نوشته شده اند، شاهدِ روزهای زندگی من بوده؟ آیا کسی می توانسته بیشتر از سیزده سال شبانه روز در زندگی من حضور داشته باشد و همه چیز درونم را ببیند؟ غم ها ... غصه ها ... شادی ها ... هیجان زدگی ها ... ناراحتی های عمیق من که موقع نوشتن حروفِ سیاهِ این وبلاگ، قطره های اشکم را روی دکمه های کیبورد سرازیر می کردند ... اضطراب هایم از آینده؛ نتیجه ی کنکور، امتحان ها و پروژه های دانشگاه، محیط کار، اضطراب های panic وار در تابستان وحشتناک اولین سال کرونا، سرطان تیروئید و یُد درمانی ... ناراحتی ها برای از دست دادن مادربزرگ، پدربزرگ، شوهرعمه ... دوستی های به هم خورده با آدم هایی که خیلی خیلی نزدیک بودند، و خیلی خیلی نزدیک شدن به آدم هایی که قبلا هیچ جایی در زندگی ام نداشتند ... تهرانگردی هایم و تجربه ی سفرهای "برای اولین بار" ... رشد کردن چیزی در درونم به نام "احساسات" ... کتاب هایی که خوانده ام، فیلم هایی که دیده ام ... تجربه ی حس بامزه ی دخترخاله بودن، خاله بودن ... و اصلا به اندازه ی سیزده سال "خاطره" ...در سی و یک سالگی ام، فکر می کنم چه کسی از این وبلاگ نزدیک تر به من بوده؟ چه کسی تقریبا به اندازه ی نصف عمر من، تا این اندازه شاهد زندگی ام بوده؟ضمیمه 1 : روسری جدیدم را سر کرده بودم. یک نفر با چشم و ابرو به من اشاره کرد و با خنده گفت روسری ام خیلی خوشگل است. و من حس خیلی خوبی داشتم.دو ساعت بعد، وقتی یک نفر دیگر دنبال سر من راه افتاده بود و هی درباره ی روسری ام صحبت می کرد و هرچقدر من جوابش را نمی دادم با Daily thoughts of me...ادامه مطلب
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 30 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 20:52

به گمانم همه ی مردها باید همینطوری باشند.که از لوله کشی ساختمان سر در بیاورند و وقتی شیر آب چکه می کند بتوانند برطرفش کنند و وقتی ماشین یک صدایی می دهد بتوانند کاپوتش را بزنند بالا و بفهمند مشکلش دقیقا از کجاست و بدانند رِسیوِر چطوری تنظیم می شود و اگر یک کانال ماهواره ای از تنظیم خارج شده بتوانند روی یک ماهواره ی دیگر پیدایش کنند و از همه چیزِ کولرگازی و اسپلیت و کولرآبی سر در بیاورند و دلشان بخواهد در کارهای خانه به همسرشان کمک کنند و وقتی آخرشب برادرزاده شان با پیشانیِ خونی می آید خانه شان بتوانند به بقیه آرامش بدهند و پیشانی اش را بخیه بزنند و بلد باشند به آسانی رگ بگیرند و قلب شان وسعتی به اندازه ی کل کره ی زمین داشته باشد و بتوانند به راحتیِ هرچه تمام تر، آدم ها و اتفاقات ناراحت کننده را فراموش کنند و ببخشند و گذشت کنند و بتوانند جانانه لایی بکشند و با سرعت 150تا حرکت کنند و همیشه، همیشه ی همیشه، همینقدر دوست داشتنی باشند. همینقدر دوست داشتنی که بابا هست.سه ی اسفندت مبارک بهترین بابای دنیا.ضمیمه 1 : هرگز به خاطر ندارم در این سی و یک سال زندگی ام، کفِ خیابان های تهران در نیمه ی اسفندماه برف بنشیند و همه چیز اینطوری یخ بزند! صبح که می آمدم بیمارستان احساس می کردم فقط 30% روی ماشینم کنترل دارم و بقیه اش کلا در حال سُر خوردن است! واقعا ترسیده بودم!ضمیمه 2 : گفت دو تا جشن تولد بوده که در همه ی این سال ها در ذهنش ماندگار شده است. یکی جشن تولد 8 سالگی اش، و دومی جشن تولد امسال به خاطر رقصیدن دختربچه اش.نمی دانم چرا توقع داشتم من یک جایش باشم. نمی دانم چرا توقع داشتم من در همان جایی باشم که جشن تولد 8 سالگی اش با مادربزرگ ها و خواهرها و برادر و خانواده اش بوده. نمی دانم چرا توق Daily thoughts of me...ادامه مطلب
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 20:52

فکرهای خُل کننده دارند همینطور در مغزم رژه می روند.این واقعا حس خیلی عجیبی است که پسری که از من خوشش می آمد، به همین زودی ازدواج کرده و آقای عین را به مراسم عروسی اش دعوت کرده است. به این فکر می کنم که یعنی من و دختری که او به جای من پسندیده، شبیه هم هستیم؟ چطور ممکن است یک پسر از هردوی ما خوشش بیاید؟ اصلا انگار یک بخش از من همینطوری منتظر بود پسری که از من خوشش می آمد، تا آخر عمرش مجرد بماند. اگرچه او هیچ وقت مستقیما با من حرف نزده بود، اما چیزی در درونم توقع داشت پسری که از من خوشش می آمد تا آخر عمرش هربار من را می بیند بهم لبخند بزند و همانطور مشتاقانه نگاهم کند و تمام گفتگوهایش با آقای عین همیشه درباره ی من باشد.فکرهای خل کننده همینطور در مغزم در حال رژه رفتن هستند. خانم سین نمره ی آیلتس 7.5 گرفته - که چشم هایم از تعجب گرد شده بود و کاملا احساس بی مصرف بودن داشتم - و برای گردش حساب سفارت، تمکن مالی فردی را گرفته که در حسابش 8میلیارد تومان پول نقد داشته است!!و سایر فکرهای خل کننده؛ به آدم هایی که به مراتب از ما خوشحال ترند و مسافرت های بیشتری می روند و موفق ترند و کتاب های بیشتری می خوانند و بیشتر استراحت می کنند و ساعت کاری شان خیلی خیلی کمتر است و هیکل کوفتی شان بی نهایت "رو فُرم" است و احتمالا هر شب وقتی در نقطه ی دیگری از کره ی زمین به خواب می روند، به این فکر نمی کنند که آیا فردا یک دلار همین 53هزار و 700تومان است یا اسرائیل به ایران حمله کرده و یک دلار به 530هزار تومان رسیده است!و از همه ی اینها خل کننده تر، فکرِ اینکه آدم های دیگری هستند که در همین روزگارِ ترسناک، عاشق هستند جوری که حداقل یک نفر توی زندگی شان هست که برایشان بمیرد ...بعضی وقت ها فکرهای خل کننده واقعا Daily thoughts of me...ادامه مطلب
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1402 ساعت: 19:07

مدت هاست پست نگذاشته ام.در واقع فرصتی برای نوشتن نداشته ام. الان اینطوری ام که، از کمترین زمان های موجود برای اوقات فراغتم استفاده کنم و بخوابم! هیچ کاری انجام ندهم به جز خواب! شبیه این کتاب بچگی مان شده ام که درباره ی "سلیمون" شخصیت اصلی کتاب می گفت "کارش چی بود؟ خواب و همه اش خواب و همه اش خواب و همه اش خواب! تو گرما زیر آفتاب!" اگر واقعا می شد راه حلی برای جلوگیری از خواب و بیشتر از آن، راه حلی برای جلوگیری از "تمایل به خواب" پیدا کرد، من عمیقا خوشحال می شدم. حقیقتا درک نمی کنم آدم هایی که هرروز از کله ی صبح بیدار می شوند و حتی اگر خوابشان بیاید هم باز می توانند صبح خیلی زود از تختخواب جدا شوند چطور این کار را می کنند. چطور واقعا؟!چون خیلی وقت است که پست نگذاشته ام، چیزهایی که می خواستم بنویسم تکه به تکه ذر ذهنم مانده اند که قرار بوده هر کدامشان حسابی پرداخته شده و در یک پست جداگانه نوشته شوند اما من فرصت نوشتن شان را نداشته ام. برای همین حالا باقی مانده هایشان در ذهنم را با رنگ های مختلف می نویسم.بعضی روزها احساس می کنم به نازکی یک شیشه ی بلور شده ام. هر کس درباره ی هر چیزی حرف می زند، به من بر می خورد و ناراحت می شوم. بعد این شکلی شده ام که ناراحتی هایم چندین روز طول می کشد و دلم صاف نمی شود. برعکس قبلاها که ناراحتی هایم با خانواده معمولا یکی دو روز طول می کشید و بعد هم تمام می شد، حالا ناراحتی هایم چندین روز و بعضا چندین هفته طول می کشد و از دلم در نمی آید. نه که خودم مخصوصا نخواهم دلم را صاف کنم ها، نه. کاملا تلاشم را هم می کنم که از دلم دربیاید و باز نمی شود انگار.یک شب امیرعلی و امیرپارسا را بردم شهرکتاب و خودم کتاب مشکلات کار کردن از نشر هنوز را خریدم. بعد وقتی شروع Daily thoughts of me...ادامه مطلب
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 37 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 17:12

از آخرین روزی که روی وبلاگم پستی نوشته بودم خیلی گذشته. از آخرین روزهایی که به این وبلاگ می گفتم "وبلاگ بیمارستانی" چون پس زمینه اش سفید است و شبیه بیمارستان می ماند، خیلی خیلی خیلی گذشته. بعید می دانم کسی در خاطرش مانده باشد متنی که قبلا در بالا سمت چپ وبلاگم، زیر عکس، نوشته بودم چه بود ... کسی یادش مانده؟زندگی رویا نیستزندگی زیبایی استمی توان،بر درختی تُهی از بار، زدن پیوندیمی توان،در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریختمی توان،از میان، فاصله ها را برداشتدل من با دل تو،هر دو بیزار از این فاصله هاست.در آستانه ی سی و یک سالگی، بعضی از کارهای لیست سی سالگی ام را انجام دادم و خلاص شدم. یکی از "رو اعصاب ترین" کارهایی که می خواستم حتما انجام بدهم را تمام کردم و حس خیلی خوبی دارم. اما کارهایی هم در لیست سی سالگی ام مانده که انجام نشده اند و طبیعتا به لیست سی و یک سالگی منتقل خواهند شد؛ مثل کم کردن 10 کیلو اضافه وزنم. و زبان انگلیسی را به یک جا رساندن.در چند روز گذشته ناراحتی های خیلی خیلی دردناکی را تجربه کردم. دل شکستگی های خیلی عمیق، از آنهایی که احساس می کنی یک جایی از قلبت یک حفره ی بزرگ تشکیل شده و دیگر پر نمی شود. استرس های شدیدی را هم تجربه کردم، از آنهایی که اصلا از خودم می پرسم آدم مگر دیوانه است که خودش را بیاندازد توی چنین هچلی و بعد این همه استرس بکشد؟؟!!اما انجامش دادم. یک جور ریسک بود و من - علیرغم اینکه اصلا آدم ریسک پذیری نیستم اما - این ریسک را پذیرفتم و انجامش دادم. و دیروز به طور میانگین هر سه دقیقه یک بار ایمیلم را چک کردم که ببینم جواب کوفتی شان آمده یا نه. در حدی بود که بعد از ظهر گرفتم خوابیدم فقط به خاطر اینکه این همه ایمیلم را چک نکنم و از اضطرابم کاسته شود! Daily thoughts of me...ادامه مطلب
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 17:25

این روزها و در میانه ی مسابقات آسیایی هانگژو، آدم هایی را نگاه می کنم که از ایران رفته اند و بدون هیچ حمایتی، واقعا بدون هیچ حمایتی، مدال آورده اند.به این فکر می کنم که چقدر باید خودت به خودت مطمئن باشی و از اعماق دلت واقعا باور داشته باشی که مدال می تواند نصیب تو بشود. و بعد برای باورت بجنگی، بجنگی، بجنگی ... مثلا به حجاب اعتقاد نداشته باشی و مجبور باشی در همه ی مسابقات با حجاب شرکت کنی؛ مربی و زمین تمرین و اردوی آماده سازی و مسابقه ی تدارکاتی نداشته باشی و باز ادامه بدهی ... باز بجنگی ...به این فکر می کنم که چطور ممکن است فدراسیون رشته ی ورزشی ات حاضر نباشد تو را به مسابقات آسیایی اعزام کند، و باز تو آنقدر به خودت مطمئن باشی که پول قرض کنی و با هزینه ی خودت به مسابقات بروی و با همه ی محدودیت های اجتماعی و علیرغم همه ی تبعیض ها بین رشته های مختلف ورزشی، باز بجنگی! چطور ممکن است اصلا؟! چطور می شود که آدم ها تا این اندازه به اعتقاد راسخی که دارند ادامه می دهند و برایش می جنگند و خسته هم نمی شوند؟ همه اش فکر می کنم چطوری این موتور درون آدم ها روشن می شود و انگار خاموش شدنی هم نیست اصلا.چندین روز است که به فَرانَک پرتوآذر فکر می کنم. اگر من به جای او بودم، آیا هیچ وقت انقدر به خودم اطمینان داشتم که برای مسابقات آسیایی بجنگم و با هزینه ی خودم دوچرخه بخرم و در مسابقات دوچرخه سواری زنان شرکت کنم در حالی که هیچ زنی پیش از من مدالی در این رشته کسب نکرده، و بعد هم به طرز شگفت آوری مدال برنز بگیرم؟؟! قطعا می توانم بگویم نه!اگر من به جای مهدی الفتی بودم، آیا می توانستم تا این اندازه به خودم اطمینان داشته باشم که در مسابقات ژیمناستیک در بین این همه چشم بادامی - که از قضا در ژیمناستیک خیل Daily thoughts of me...ادامه مطلب
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 19:55

بازی های آسیایی در حال تمام شدن است و به طرز شگفت آوری، در رشته هایی که هیچ امیدی به مدال آوری شان نداشتیم مدال آورده ایم!اسکیت بانوان مدال نقره؟!؟! در شرایطی که بازیکنان می گفتند هیچ زمینی برای تمرین نداریم، واقعا چطوری همچین چیزی ممکن است؟؟!!بعد در رشته هایی که همه ی پول مملکت را می ریزند توی حلقوم شان، در همان مراحل ابتدایی حذف می شویم. مثلا در فوتبال!امشب حرف های مهدی الفتی و رئیس فدراسیون ژیمناستیک را توی تلویزیون می شنیدم و کم مانده بود گریه ام بگیرد. طفلکی ها :(ضمیمه 1 : عمیقا دلم مسافرت می خواهد. و تعطیلات.ضمیمه 2 : وقتی چشم هایم از زور گریه ورم کرده بود و سرم درد می کرد و معده ام سوزن سوزن می شد، روی تختم دراز شدم و پست وبسایت بی بی سی فارسی درباره ی تنهایی را خواندم.ضمیمه 3 : دلم کافی شاپ می خواهد. در تنهایی. و در سکوت.ضمیمه 4 : فقط اگر جواب ایمیلم را بدهد و مثلا بگوید ویزا ساپورت دارند و بعد بهم ویزا بدهند! از خوشحالی سکته می کنم قطعا!ضمیمه 5 : چرا این روزها زندگی انقدر حوصله سر بر و خسته کننده است؟ضمیمه 6 : کاش من آینه ی روی دراور اتاقم بودم. کاش کتابخانه ام بودم. کاش میز تلویزیون بودم و از جایم تکان نمی خوردم. کاش کمد بودم و همانجا توی دیوار، پَرچ شده بودم و نمی توانستم از جایم جُم بخورم. روزها و روزها می گذشت و من همانجا در همان حالت مانده بودم و حس سکون رو تجربه می کردم. و احتمالا لذت می بردم.ضمیمه 7 : باید یک داستان جدید بنویسم حتما. +  جمعه چهاردهم مهر ۱۴۰۲ -  ۱۰:۲۸ ب.ظ  -  هدی  |  Daily thoughts of me...ادامه مطلب
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 48 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 19:55

خودم تنها توی دیتاسنتر بودم. قرار بود همکارم بیاید اما نیامد و من تنها بودم.اول درجه ی اسپلیت را تا جایی که می توانستم تحمل کنم، روی سرما گذاشتم. بعد درس خواندم. بعد میزهایمان را مرتب کردم، سرور را جا به جا کردم. بعد همه ی کاغذهای توی کشوها را ریختم بیرون و اضافه ها را انداختم دور و بقیه را دوباره از اول مرتب چیدم. بعد با مایع ضدعفونی کننده، نقطه های قرمز روی تلفن آقای جیم. را سابیدم. بعد یک جعبه برای پیچ گوشتی ها پیدا کردم و تمامشان را یکجا گذاشتم. بعد یک چرخ توی خبرگزاری ها زدم و از آن جایی که هیچ وقت کار خاصی برای انجام دادن در اینترنت نداشته ام، دوباره درس خواندم. بعد سر فرصت یک کاپوچینو برای خودم درست کردم و با بیسکوییت خوردم. بعد زونکن ها را ریختم بیرون و مرتب شان کردم. بعد قفسه ها را مرتب چیدم.و بعد، از اینکه آقایان همکارم حضور ندارند کاملا راضی و خرسند بودم!ضمیمه 1 : آرمیتا در یک جمله ی کوتاه برایم اسمس زد "هدی من تونستم ویزا بگیرم یکشنبه شب پرواز دارم."یکشنبه شب یعنی امشب! و بعد من احساس کردم به قعر یک دره پرتاب شدم ...تازه داشتم هتل های مختلف برای مسافرت را توی ماه مهر چک می کردم ...ضمیمه 2 : آخرهای شهریور همیشه همین باد دل انگیز می وزد و عصرها حرکت دلچسب برگ ها که در باد تکان می خورند و سایه هایشان روی زمین می افتد ...ضمیمه 3 : عمیقا از اینکه ماه صفر تمام شد خوشحالم. انگار یک سنگ بزرگ از روی قفسه ی سینه ی من برداشته شده.ضمیمه 4 : این یک جور بیماری است به گمان من.که وقتی نیست، همه ی فضای ذهنی من را درگیر می کند. انگار Task Manager مغزم را باز کنی و ببینی بیشترین پراسسی که منابع سخت افزاری ام را درگیر کرده، "او"ست. بعد وقتی هست، وقتی حضور دارد و جلوی چشمانم راه می رو Daily thoughts of me...ادامه مطلب
ما را در سایت Daily thoughts of me دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dailythoughtsofmeo بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 13:33